اینستاگرامی هاش بیان جلو...من اونجا هستم

خوبم

سلام.من اصفهانم....

دنیاااااااااااااا آخ دنیاااااااااا

دوستای خوبم از پیامهای تسلیتتون خیلللللللللللی خیلی متشکرم.با خوندن هر کدوم کمی اروم گرفتم...اما این روزها اینقدررررر سخت است و تحمل ناپذیر که به همسر میگفتم کاش نفر بعدی من باشم چون تحمل داغ کسی رو ندارم دیگه

البوم ها رو نگاه میکنم و اشک میریزم...افسوووووووووووووووووس

عملا روحیه ام رو باختم و درجه تحملم رسیده به صفر..دور خودم میچرخم و نمیدونم چه کار کنم..پریشون پریشونم

همسر گلم همسررررررررررررم که همیشه توی اوقات سخت کنارمی ازت ممنونم..با تماسهات و حرفات ارومم میکنی...با بغل گرم مهربونت ارومم میکنی...با بردن پسرک و دادن فضا برای تخلیه غصه ها ارومم میکنی...امیدوارم توی شادیها و خوشحال هات کنارت باشم و برات سنگ تموم بگذارم...میخوای ماشینم رو عوض کنی...میخوای ببریم مسافرت...ته دلم به همه چیز بی اعتنا هستم...هیچی ارومم نمیکنه اما ازینکه به فکر منی و دوست نداری غصه بخورم ممنونتم

پسرک عزیزم هم میبوسدم و میگه مامان نوناک غصه نخور...

دوست دارم زودتر اروم بشم و بتونم زندگی بکنم...اما این غصه عمیق...این درد بی درمون که تو دلم است نمیگذاره

دنیا اخ دنیای بیرحم فقط این پسر خوب و مهربون زیادی بود؟؟؟

همسر گفت برای هفتم هم زحمت میکشه و منو میبره...دلم پیش عموی بیچاره ام است...دلم پیش عمه کوچیکه بیوه بیچاره ام است که بعد از فوت همسرش که اونم به همین درد فوت شد میسوزه...همه کارهاشو این علی عزیزززززززز انجام میداد...نمیگذاشت بچه هاش غصه بخورن و براشون برادری میکرد...خدایا به قلب و روح همه صبر و ارامش بده

این غم بی انتها حق من نیست...گریه های بیصدا حق من نیست

مرگ این خاطره ها حق من نیست

حق من نیست

غم دنیااااااااااااا

غم اندازه یه دنیاااااااااااااا روی دلم است...پسرعموی جوون مثل دسته گلم پرپر شد و رفت...دارم دیوونه میشم...خیلی ناراحتم..غصه تموم وجودمو گرفته...داغش خیلی سنگین و باور نکردنی است

ای خدا چرا خوبها رو میبری؟؟؟؟؟؟؟؟؟اینقدر خوب و مهربون وپاک بود که حد نداشت..خواهر نداشت و به من میگفت رونی اجی..الان واقعا دلم از دنیا سیاه شده..دوست دارم الکی بود...دروغ بود...خواب بود اما حیف....هزار باررررررررررر افسوس

اهواز و تهران بود مراسم..تنها رفتم..طاقت نداشتم پسرکم رو توی این شیونها ببرم...دیشب برگشتم ولی هنوز بیقرار بیقررررررررررررررررررررارم

عکسشو نگاه میکنم و یاد همه حرفها و کارهاش و خاطرات مشترک از کوچیکیمون تا حالا میفتم

به خاطر برق گرفتگی همه تنش سوخت...دو روز درد کشید و بعد رفت...اون روح مهربون و پاکش تحمل این دنیای زشت و مسخره رو نداشت

به جای نقل ریختن و گل پاشیدن روی سرش روی خاک سرد براش کل زدیم و باهاش خداحافظی کردیم ای خداااااااااااااااااا

برای شادی روحش دعا کنین

346

رسیدن یعنی لذت بردن از خونه تکونده شده و تمیز...یعنی ساک باز کردن و ذوق خریدها رو کردن....یعنی چیدن و شستن و بازم چیدن....یعنی غذای خونگی بعد از چند روز....یعنی روی تخت خودت بخوابی...یعنی ارامش خونه که با هیچی قابل تعویض نیست...روزهای بعدی هم به گردش و دید و بازدید گذشته تا الان...حتی جا هم رزرو کردیم تلفنی اما بعد کنسل کردیم چون شنیدیم جاده شمال خیلی پر ترافیک است و برنامه سفر شمال رو موکول کردیم به اردیبهشت که شمال واقعا زیبا و رویایی میشه...یه سفر یه روزه هم رفتیم بروجرد که عااااااالی بود...عاشق فضای سبز و اروم این شهر شدم...همسر همش خونه بود و خیلی خوش اخلاق و همراه بود...واقعا ازش متشکرم که کمک کرد این تعطیلات به شادی و خوبی سپری بشه و یه خاطره خوب برامون درست کرد...

امروز اولین روز کاری اش بوده...دیشب بهش میگفتمن چقدر بد که بازم نیستی توی خونه از فردا...الان منتظرشم...پلو ماهی درست کردم....

خدایا شکرررررررررررررررت...برای همه چیز

برای این اتاق روشنی که توش نشستم و با یه لبخند روی لبم مینویسم..در حالیکه خروس همسایه قوقولی قوقوی بی موقع میکنه و هوای خوب و خنک توی اتاق پیچیده

خوشحال و شاکررررررررررررررررم...شما هم ایشالا شاد باشین

باید عکسهای توی موبایلمو بریزم روی دسکتاپ و با پستهای عکسدار برگردم

هر کس عضو اینستا.گرام است بهم بگه ای دیش رو لطفا...دوست دارم محیطش رو و عضوم

345

یزد اما خودش اصلا شبیه جاده اش نبود...زیبا و پر از زندگی و رنگارنگ...بازارهای قشنگ و پر از سر و صدا و رنگ و بو....اما شکل سنتی اش رو هنوز حفظ کرده و شهر مدرنی به نظر نمی اومد...مثل همیشه اول دویدیم دنبال هتل که با خوش خیالی بدون رزرو اونم توی عید بدون جا زده بودیم به جاده اما خوشبختانه بازم یه هتل خوب پیدا کردیم...یه هتل سنتی که درش با یه قفل بسته میشد و برای من محیطش خیلی جالب بود...داشتیم از گرسنگی غش میکردیم دیگه عصر بود...اما مسئول پذیرش هتل گفت تا یک ساعت دیگه شام سرو نمیشه و گفت یه برنامه هست نفری 45 بدین تا اسمتونو بنویسم و جا براتون رزرو بشه شام و موزیک زنده ....ما هم جا رزرو کردیم و تا موقع شام رفتیم تو بازار یزد چرخیدیم...یه مانتوی خیلی جالب که دنبالش بودم رو توی یه مغازه درب و داغون پیدا کردم البته مغازه داره زرنگ و ناقلا بود و پول درست حسابی ازم گرفت بابتش اما همون جا تنم کردم....بعد هم خریدهای دیگه کردیم و تا چشم به همزدیم یه ساعت گذشت و رفتیم هتل...برنامه ای که ترتیب دیده بودن خیلی جالب بود...شام خوشمزه بود و متنوع....اش شولی رو هم برای اولین بار خوردم و دوست داشتم..یه خواننده خوش صدا یه عالمه اهنگای سنتی و قدیمی قشنگ رو خوند....بعد هم یه اقای سبیلویی اومد و در کمال تعجب صدای هر چی فکر کنین رو تقلید کرد و چقدرم جالب و بامزه...حسابی خوردیم و خندیدیم و دست زدیم...شب خوبی بود و توی یزد به صبح رسید...صبح هم رفتیم بازار و جاهای دیدنی و تاریخی رو دیدیم...اتشکده زردشتی ها برام خیلی جالب بود...

دیگه اینکه قرار گذاشتیم برگردیم اراک و بریم شمال با خانواده همسری و برگشتیم به سمت شهرمون...چون لباس تمیز نداشتیم و ماشین هم پر از وسیله و خرید بود و سفر با همه شیرینی اش داشت خسته کننده میشد..و اینطوری بود که نرم نرمک و با توقف های زیاد توی شهرهای مسیر برگشتیم اراک....دم در خونه همسری رو بوسیدم و ازش برای این سفر تشکر کردم...پسری هم از من یاد گرفته و تند تند از باباش تشکر میکرد...

344

جاده کرمان به یزد رو بیشتر خودم نشستم پشت فرمون چون تا چشم کار میکرد خشکی و کویر بود و همسر هم خسته شده بود....یه جا شترها رو دیدیم و با دیدنشون کلی ذوق کردیم و با پسری توی کویر خشک بی اب و علف میدویدیم....من سیب برداشته بودم از توی ماشین بهشون بدم...همسر هعم میخندید و هی بوق میزد که برگررررررررد....الان اذیتتون میکنند ولی من از ساربونه که با موتور اومده بود سوال کردم گفت کاریتون ندارن ولی نتونستم برم نزدیکشون چون خیلی تند میرفتن خوب!!!!و یهو یه مارمولک از وسط پاهام در رفت و چنان جیغی زدم که فکر کنم اهالی یزد اماده پذیرایی ازم شدند....و تا خود ماشین دست پسرکو گرفتم و دویدم....همسر فقط میخندید میگفت اخه من چه کارت کنم چرا میدوی تو بیابون حقت است ....و بازم نشستم پشت فرمون و همسر اینبار ساقی چایی شد!!!بعدش هم با پسرک حرف میزدن و بازی میکردن تا بالاخررررررررررره جاده کسل کننده و یکنواخت تموم شد و رسیدیم یزد....

343

و اما کرمان.....

من که عاشق این شهر شدم....رفت توی لیست شهرهای محبوبم مثل شیراز و مثل تبریز...واقعا جای زیبایی بود.تا رسیدیم رفتیم هتل پارس و جا گرفتیم و بعد از یه دوش سریع زدیم بیرون...خیابونها رو دوست داشتم...صنایع دستی خوشگل و کلمپه مخصوصشون رو!!!!

فردا صبحش هم بعد از یه صبحونه به یاد موندنی توی اتاق زدیم بیرون و رفتیم ماهان....یه شهر توریستی قدیمی نزدیک کرمان...واقعا خوش اب و هوا و زیبا بود...دوربین از دستم نمی افتاد....یه مسجد شاه نعمت الله ولی هم بود که کلی ازش عکس گرفتم و عاشق گنبدش و فضای دور و برش شدم....از بازار کرمان هم دیدن کردیم که سنتی و پر از عطر زیره و ادویه های مختلف بود وخرید کردم...ترمه چهارگوش خوشگل و یه پته!که واقعا رنگ بندی محشری داره....زیره و کلمپه هم گرفتم که هر دوشون رو خیلی دوست دارم...مادر بزرگم یه کلوچه عربی درست میکنه با یه قالب چوبی که وسطش خرماست و دقیقا طعم کلمپه منو یاد اون کلوچه ها میندازه و بیشتر بهم میچسبه....بعد از دیدن و گشتن توی کرمان و استراحت اتاق رو تحویل دادیم و بار و بنه رو جمع کردیم و حرکت کردیم به سمت یزد.....

342

جاده عسلویه به بندر عباس رو خیلی دوست داشتم...درختهای اشنا...مثل عرعر...هوای گرم و مرطوب جنوب ...بویی که توی هوا هست....وای که چقدررررررررررر دلم برای وطن اصلیم تنگ شده بود....حیف که نشد بریم ماهشهر ...توی مسیر دریای زیبا رو میدیدم که خیلی تمیز و زیبا بود....یه قسمت توی جاده به قدری زیبا بود که من و همسر مبهوت شده بودیم..عین این خلیج هایی که توی فیلمهای خارجی هست...جاده نزدیک دریا بود و باد خنک میومد و روح ادم تازه میشد.... بندر لنگه نگه داشت همسر و رفتیم یه رستوران خیلی خوب که اونجا بود و سینی ماهی و قلیه خوردیم که عالی بود..وای فای هم داشت و من سریع برای مامان اینا توی وایبر عکس گذاشتم....بعد هم رفتیم به سمت بندر عباس....از دوست خوبم نویسنده وبلاگ  عروس فصل برفی از دیار نخل و دریا خیللللللی متشکرم که حسابی راهنماییم کرد و وقتی رسیدیم بندر رفتیم دنبال هتل و یه جای خوب گیر اوردیم و رفتیم توی اتاقمون...دوش گرفتیم و پسری رو حموم دادیم که انگار توی خاکها غلت خورده بود!و زدیم بیرون....بازاهای بندر عباس رو هم دوست داشتم....یه مرکز خرید خوب داشت که از اونجا یه کیف خوب خرید برام همسر....نوتلای اصلی هم پیدا کردم و یه عالمه سس تند فلفلی ....بعد هم برگشتیم هتل و خوابیدیم...فرداش هم بازم توی بندر چرخیدیم و بعد حرکت به سمت کرمان!!!!

=بقیه سفرنامه رو بعدا مینویسم.الان یه قرمه سبزی درست کردم که یه وجب روغن روش است....برم ناهار تا بعد

مياااام.ببخشين negaranetoon كردم....حالم خيلي خوب است.خدارو شكرررررر

329

بدون رمز

ادامه نوشته

328

+وقتی دوستم میپرسه که چه کار میکنی و اینو در لحظه میگیرم و براش میفرستم....

327

326

325

ادامه نوشته

324

+دیشب برف خوب می اومد...همه جا سفید شده بود...مامان اینای همسر رفتن مسافرت و خونه اشون خالی بود.ما رفتیم یه سری بزنیم که موندنی شدیم.همسر رفت از سوپری خوراکی خرید و از کلوپ فیلم ازاد راه رو....نشستیم و فیلم دیدیم و چایی و بیسکوئیت و تخمه خوردیم.فنقل خان اینقدر توی برفها بازی کرد که صورتش عین هلو قرمز شده بود:)

++اخی...اینو گوش کنین.چقدر خاطرررررررررررره انگیزه...من بی اون تمومه کاررررررررررررم.اخه مثل اونو از کجا بیارم؟؟

http://www.nava-code.com/?p=3998

+++ببخشید بابت جواب ندادن به کاامنتها...سعی میکنم دیگه هیچ کامنتی رو بی جواب نگذارم.ممنووووووووووووووونم

323

322

+کوکو سبزی در باگت

321

320

بی هیچ دلیل خاصی دچار بیماری فرار وبلاگی شده بودم.البته با موبایلم چندباری سر زدم و کامنتها رو تایید کردم اما نمیدونم چرا حس نوشتن و کلا نشتن پای کامپیوتر رو نداشتم.شاید رفتن مامان باعث شد کسل یا بی حوصله بشم.پیدا کردن چند تا دوست جدید هم بی تاثیر نبود...دوستایی که بچه های همسن پسرک دارن و خیلی زود با هم اخت شدیم.عاشق پیدا کردن دوستهای جدید هستم..

حالا دیگه برگشتم....بلاگفا اغوشتو باز کن براااااااااااااااااام

+اتشفشانو نمیشه با برف بست!!!!باحاااااااااااااااااااااله

http://www.nava-code.com/?p=3990

319

+http://www.nava-code.com/?p=3986

تا حرف عشق میشه من میرم

من سخت ازین حرفا دورم

منم یه روز عاشقی کردم

از وقتی عاشق شدم اینجورم

دار و ندارم پای عشقم رفت

چیزی نموند جز درد نامحدود

این جای خالی که تو سینه ام هست

قبلا یه روزی جای قلبم بود

+زیباست....صداش رو دوست دارم

318

+طراوت سبزی و گرمی نان ...

++مامانم برامون الویه درست کرد و اورد...خیلی چسبید

317

+رادین عزیزم...پسر خواهرم...معصوم و دوست داشتنی

316

+کتلت مرغ

315

+دستپخت مادر

314

تئاتر رایگان بود و من وسط برنامه به مامان گفتم مواظب پسری باشه من برم گل بگیرم برای بچه های تئاتر که همچین کار قشنگی رو برای بچه ها روی صحنه اوردن...اما هر چی گشتم و پرسیدم توی اون شهرک گلفروشی نبود...رفتم یه خیابون دیگه و گل و شیرینی گرفتم ...اما وقتی برگشتم مامان و بچه جون زده بودن بیرون و نمایش تموم شده بود...شاخه گل روی صندلی بود که پسرک برش داشت و تقدیمش کرد به مامانم.من هم گفتم اره مامان این گل برای شما...کلی با پسری بوس بوسی کردن و قربون صدقه هم رفتن...

بعد من مامان و پسری رو دم خونه پیاده کردم که برن خونه و مامان هم گفت گل رو بده به همسرت...با دوستم قرار داشتم..دم در اومد با نامزدش...یهو به نظرم رسید گل رو بدم ببره بده نومزدش!بهش گفتم اما تا به خودمون جنبیدیم و بوق زدیم رفته بود..و گل بازم موند توی ماشین!

بعد که برگشتم خونه همسر باشگاه بود و مامان داشت اماده میشد بره بهش گفتم گلتو ببر...اما یادش رفت و وقتی بهش زنگ زدم گفت نه بده همسر خوشحال شه

الان شاخه گلی که هی نزدیک بود مال کسی دیگه بشه قستمت همسر خان میشه...الان که برگرده تقدیمش میکنم

+اون کیف های شبیه همو یادتونه برای مامان و دوستم گرفتم...اون کیف دوست هم همینجوری شد...دست به دست شد تا اخرش به خودم رسید.دوستم عینشو داشت!و من براش یه کیف دیگه خریدم:)

++چه به موقع...همسر الان زنگ زد که داره میاد و توی ورزشش یه درجه رفته بالاتر.گفت شیرینی بهت بدم.گفتم نههههههههه بیا من شیرینی میدمت

+++اینو گوش کنین...چقدررررررررررررر صدای هنگامه رو دوست دارم

http://www.nava-code.com/?p=616

313

+روز پنج شنبه من و همسر در خدمت پسرک بودیم.اول بردیمش تئاتر بعد بردیم شهربازی سرپوشیده و بعدش هم کباب که دوست داره براش گرفتیم.خیلی تئاتر رو دوست داشت و اصرار داشت با مامانم هم بره و ببینه که امروز با مامان بردیمش...نمایش خوبی بود

++بعد از گردش و خریدن یه قطار جدید براش مامانم گفت ببریمش براش جگر بگیریمومامانم پسری رو جیگر خور کرد....خیلی خوب است دیدن غذا خوردنش...بچه ای که بد غذا و کم خوراک است وقتی مشغول خوردن است انگار دنیا رو به مامانش تقدیم میکنه

312

+مامانم هم بود و میگفت بهترین خورشت سبزی است که تا حالا خورده است!

++جاتون خالی خیلی خوب شده بود.از نه صبح تا دو ظهر داشت اروم اروم اماده میشد:)

311

+پسرکم با بیگودی های من ارم شبکه پویا رو درست کرده

++و قطار عشق ازلی اش رو...البته قبلا میگفت او چی چی

+++دیشب دمار مامانمو در اورد.هر چی کتاب داشت جمع کرده بود و میگفت برام بخون!

صبر مامانم واقعااااااااااااا عجیب و زیاااااااااااد است.من خودم به صبوری معروفم اما حوصله مامان خیلی بیشتر از من است.اینقدر با دقت و توجه به حرفهای پسرکم گوش میده و همبازیش میشه که کیف میکنم.همسر هم لذت میبره و همیشه به مامان خودش میگه فقط مامان روناک میتونه با پسرک همبازی بشه.....

++++دیشب که با همسر فیلم میدیدیم و مامان و پسری توی اتاق بودن یهو صدای پسرکم اومد که به مامان میگفت:واااااااااااااااااااای ......(نمیدونم چی رو خراب کرد و یا چه حرف بدی زد که خودش فهمید اشتباه کرده و گفت):اخه بابا بهم میگه تربیتت از خودت عزیز تر است!!!!!!!!!!!