داستان غریبی ست زندگی...
دستی که داس را بر میدارد
همان دستی ست
که گندم کاشته بود...
چه جای شکوه اگر زخم آتشین خوردمکه هرچه بود ز مار در آستین خوردم فقط به خیزش فواره ها نظر کردمفرود آب ندیدم ! فریب از این خوردممرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکندکه تیر وسوسه از یار در کمین خوردمزمن مخواه کنون با یقین کنم توبهمن از بهشت مگر میوه با یقین خوردم!؟قفس گشودی ام و ” اختیار ” بخشیدیهمین که از قفست پرزدم زمین خوردم!
و تـــو هنــــوزبا تمـــام نبودنت ،تمــــام بــــودن منـــــی...!!!
تشکر از حضور معطرتونشبتون دلپذیر
سلام یک یک آثارتان زیبا و ستودنی بود ... بخصوص این قطعه خیلی بدل نشست . بسیار سپاسگزارم
مرسی دوست عزیزممنون از حضورتون
چه جای شکوه اگر زخم آتشین خوردم
که هرچه بود ز مار در آستین خوردم
فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم ! فریب از این خوردم
مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند
که تیر وسوسه از یار در کمین خوردم
زمن مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم!؟
قفس گشودی ام و ” اختیار ” بخشیدی
همین که از قفست پرزدم زمین خوردم!
و تـــو هنــــوز
با تمـــام نبودنت ،
تمــــام بــــودن منـــــی...!!!
تشکر از حضور معطرتون
شبتون دلپذیر
سلام
یک یک آثارتان زیبا و ستودنی بود ...
بخصوص این قطعه خیلی بدل نشست .
بسیار سپاسگزارم
مرسی دوست عزیز
ممنون از حضورتون