با تو حکایتی دگر این دل ما بسر کند
شب سیاه قصه را هوای تو سحر کند
باور ما نمیشود در سر ما نمیرود
از گذر سینه ما یار دگر گذر کند
گلی از شاخه اگر می چینیم
برگ برگش نکنیم
و به بادش ندهیم
لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم
و شبی چند از آن
هی بخوانیم و ببوییم و معطر بشویم
شاید از باغچه کوچک اندیشه مان گل روید...
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
آبی که برآسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله این کهنه کمان است
از راه مرو "سایه" که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است
بی تو از دست رفته ام بی تو
بی تو ساز شکسته ام بی تو
بی تو از پشت این دریچه سبز
افق زرد خسته ام بی تو
بی تو من در خلیج چشمانت
نی در گل نشسته ام بی تو
بی تو در فصل زعفرانی عمر
بی تو بی تو شکسته ام بی تو
کسی با سکوتش
مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد
کسی با نگاهش
مرا تا درندشت دریای خون برد
مرا بازگردان
مرا ای به پایان رسانیده
آغاز گردان...