فاجعه

آدمها می آیند زندگی می کنند می میرند و می روند... 

اما فاجعه زندگی تو آن هنگام آغاز می شود 

که آدمی می رود اما نمی میرد! 

می ماند و نبودنش در بودن تو چنان ته نشین می شود 

که تو می میری در حالی که زنده ای...

ارزش

به آدمها به اندازه ارزش آنها بها بدهید 

همه آدمها ظرفیت بزرگ شدن ندارند 

گم می شوند 

نه دیگر شما را می بینند 

نه خودشان را 

به اندازه آدمها دست نزنید!

 

 

تو نیستی

نفس میکشم نبودنت را 

تو نیستی 

هوای بوی تنت را کرده ام 

می دانی 

پیراهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است 

تو نیستی  

آسمان بی معنیست 

حتی آسمان پر ستاره 

و باران 

مثل قطره های عذاب روی سرم میریزد 

تو نیستی  

و من چتر میخواهم... 

هر چیزی که حس شاعرانه و عاشقانه میدهد در چشمانم لباس سیاه پوشیده... 

خودم را به هزار راه میزنم  

به هزار کوچه 

به هزار در 

نکند یاد آغوشت بیفتم...

حسادت نکن!این که بعد از تو بغل گرفته ام  

زانوی غم است...

فراموش کردنت

من نبودنت را تاب می آورم 

رفتنت را تحمل می کنم 

فراموش شدنم را باور میکنم 

اما 

فراموش کردنت دیگر کار من نیست...

چهارشنبه سوری

سرخ میشوی وقتی می شنوی دوستت دارم! 

زرد می شوم وقتی می شنوم دوستش داری!! 

چهارشنبه سوری راه انداخته ایم... 

سرخی تو از من...زردی من از تو... 

همیشه من میسوزم و همیشه تو می پری!...