زندگی

بی تو می توان زنده بود  

اما  

زندگی نمی توان کرد.

افسانه

الاغ با خود گفت: حتی در افسانه ها هم بال برای اسب هاست.

مادر

از مادرم آموخته ام سادگی ام را 

در اوج سرافرازی ام آزادگی ام را 

  

 

هیچی ندارم جر اینکه بگم: روزت مبارک

حکایت

با تو حکایتی دگر این دل ما بسر کند 

شب سیاه قصه را هوای تو سحر کند 

باور ما نمیشود در سر ما نمیرود 

از گذر سینه ما یار دگر گذر کند

گل

گلی از شاخه اگر می چینیم 

برگ برگش نکنیم 

و به بادش ندهیم 

لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم 

و شبی چند از آن 

هی بخوانیم و ببوییم و معطر بشویم 

شاید از باغچه کوچک  اندیشه مان گل روید...