غم و شادی

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است 

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است 

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری 

دانی که رسیدن هنر گام زمان است 

آبی که برآسود زمینش بخورد زود 

دریا شود آن رود که پیوسته روان است 

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند 

بس تیر که در چله این کهنه کمان است 

از راه مرو "سایه" که آن گوهر مقصود 

گنجی است که اندر قدم راهروان است

بی تو

بی تو از دست رفته ام بی تو 

بی تو ساز شکسته ام بی تو 

بی تو از پشت این دریچه سبز 

افق زرد خسته ام بی تو 

بی تو من در خلیج چشمانت 

نی در گل نشسته ام بی تو 

بی تو در فصل زعفرانی عمر 

بی تو بی تو شکسته ام بی تو

خون و جنون

کسی با سکوتش 

مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد 

کسی با نگاهش 

مرا تا درندشت دریای خون برد  

مرا بازگردان 

مرا ای به پایان رسانیده 

آغاز گردان...

عشق

در عشق تو من توام تو من باش 

یک پیرهن است گو دو تن باش 

چون جمله یکیست در حقیقت 

گو یک تن را دو پیرهن باش 

جانا همه آن تو شدم من 

من آن توام تو آن من باش

شور و حال

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟ 

شیرین من! برای غزل شور و حال کو؟ 

پر می زند دلم به هوای غزل ولی 

گیرم هوای پر زدنم هست بال کو؟ 

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را 

چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟ 

تقویم چهار فصل دلم را ورق زدم 

آن برگهای سبز سرآغاز سال کو؟ 

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند 

حال سوال و حوصله قیل و قال کو؟